» زنان بیشتر دچار افسردگی می شوند یا مردان؟(قسمت ۲)
اولین نظریه در زمینه نقش جنسیت است، بدین معنا که درجامعه ما [آمریکا] مسئله ای درباره نقش زنان وجود دارد که زمینه را برای ابتلای آنان به افسردگی فراهم می سازد.
بحث رایجی که در این زمینه در می گیرد، آن است که زنان برای عشق ورزی و ایجاد روابط اجتماعی بار می آیند، درحالی که مردان برای رسیدن به موفقیت تربیت می شوند. در ادامه بحث خواهیم دید که عزت نفس زنان به میزان پیشرفت عشق و دوستی در زندگی آنان بستگی دارد؛ از این رو عدم موفقیت اجتماعی – طلاق و جدایی، ترک خانه از سوی فرزندان، شکست در اولین ملاقات با یک مرد (زن) – به زنان بیش از مردان لطمه وارد می کند. این مطلب ممکن است درست باشد، اما باز هم نمی تواند این نسبت را توجیه کند. حال بحث را از زاویه دیگری مورد توجه قرار می دهیم: با این فرضیه، مردان در عرصه کار متحمل شکست های بزرگ تری می شوند، به عنوان مثال، گرفتن نمره های پایین، عدم ارتقای شغلی، و شکست در میادین ورزشی همگی در کاهش عزت نفس مردان مؤثر است. در نتیجه، به نظر می رسد تلخی شکست و ناکامی در عشق و کار برابر است و به یک میزان سبب پدید آمدن افسردگی در زنان و مردان می شود.
دیگر بحث متداول درخصوص نقش جنسیت، به نقش های متفاوت و ناسازگار زن در جامعه مدرن مربوط می شود. وظایف زنان از وظایف مردان بیشتر است و در عین حال، شامل مواردی است که با هم منافات دارند. امروزه، یک زن علاوه بر ایفای نقش سنتی مادر و همسر، عهده دار شغلی نیز هست. این نقش مضاعف فشاری بیشتر از گذشته بر او وارد می کند و در نتیجه، احتمال بروز افسردگی در زنان را افزایش می دهد. این استدلال منطقی به نظر می آید، اما همچون بسیاری از نظریه های معقول که به لحاظ نظری، محکم به نظر می رسند، در برابر واقعیت ها شکست می خورد و رد می شود. زیرا زنان شاغل به طور متوسط کمتر از زنان غیر شاغل افسرده می شوند. بنابراین، به نظر نمی رسد استدلال هایی که بر پایه نقش جنسیت ارائه شده اند، بتوانند نسبت دو به یکِ افسردگی را در زنان و مردان توجیه کنند.
دومین نظریه به درماندگی آموخته شده و سبک تبیین مربوط می شود. براساس این نظریه، زنان جامعه آمریکا در طول زندگی، به دفعات با ناتوانی و درماندگی مواجه می شوند. رفتار پسران از سوی پدر و مادر و آموزگار مورد تحسین یا انتقاد قرار می گیرد، اما به رفتار دختران اعتنایی نمی شود. تربیت به گونه ای است که پسران متکی به نفس و فعال و دختران منفعل و وابسته بار می آیند. دختران در بزرگسالی درمی یابند که فرهنگ حاکم بر جامعه، نقش همسر و مادر را ناچیز می شمارد. موفقیت زنان در عرصه کار، در مقایسه با موفقیت مردان، از ارزش کمتری برخوردار است. زنان به هنگام سخنرانی در جمع، بیش از مردان با چهره های خسته و کسل روبرو می شوند. اگر زنی با وجود همه این مسائل بتواند گوی سبقت را از دیگران برباید و صاحب پست و مقام بالایی شود، می گویند که او درجای مناسب خود قرار نگرفته است. این ها یعنی درماندگی آموخته شده در تمام مراحل زندگی. اگر زنان بیش از مردان از سبک تبیین بدبینانه استفاده کنند، آنگاه هر مورد درماندگی، آنها را بیش از مردان به سمت افسردگی سوق خواهد داد. در واقع، براساس اطلاعات به دست آمده، هر عامل تنش زای مفروضی زنان را بیش از مردان افسرده می کند.
نظریه فوق نیز قابل قبول به نظر می رسد، اما خالی از اشکال نیست. یکی از نقاط ضعف این نظریه آن است که تا به حال کسی ثابت نکرده است که زنان بدبین تر از مردان هستند. در حقیقت، چنین تحقیقی تنها در مورد کودکان دبستانی صورت گرفته است، که نتیجه آن نیز کاملاً برعکس بوده است. در کودکان کلاس های سوم، چهارم، وپنجم ابتدایی، پسران بدبین تر و افسرده تر از دختران هستند. به هنگام جدایی والدین، پسران بیش از دختران افسرده می شوند. (همه این مسائل ممکن است در سن بلوغ دگرگون شود. در واقع، به نظر می رسد که آغاز شکل گیری نسبتِ دو به یک فوق همان دوران نوجوانی است. احتمالاً تغییر و تحولات دوران بلوغ، دختران را به سوی افسردگی می ک شاند و پسران را از آن می رهاند. ) دیگر ایراد وارد بر این نظریه آن است که تا به حال ثابت نشده است که زنان بیش از مردان به سرنوشت محتوم خویش معتقدند.
سومین و آخرین نظریه، مربوط به نشخوار ذهنی است. براساس این نظریه، هنگامی که مشکلی پیش می آید، زنان در فکر فرو می روند و مردان دست به عمل می زنند. وقتی زنی شغل خود را از دست می دهد، تلاش می کند تا علت آن را بیابد، در فکر فرو می رود و مسئله را بارها در ذهن خود مرور می کند. اما اگر مردی با این مشکل روبرو شود، کاری انجام می دهد: مست می کند، کتک کاری می کند، یا به هر شکل دیگری ذهن خود را منحرف می سازد. او حتی ممکن است بدون آنکه فرصت فکر کردن به خود بدهد، بی درنگ به دنبال کاری دیگر برود. اگر افسردگی نوعی اختلال فکری باشد، در آن صورت، بدبینی و نشخوار ذهنی به این اختلال دامن می زنند. به همان نحو که تمایل به موشکافی مسائل ناخوشایند می تواند به ایجاد افسردگی کمک کند، گرایش به عمل می تواند آن را از میان بردارد.
در واقع، افسردگی در زنان بیش از مردان موجب نشخوار ذهنی می شود. هنگام پی بردن به افسردگی خود چه می کنیم؟ زنان سعی می کنند علت آن را بیابند؛ مردان به سر کار می روند یا ورزش می کنند تا به آن فکر نکنند؛ مردان در مواردی به مصرف مواد روی می آورند؛ این تفاوت به حدی زیاد است که می توانیم ادعا کنیم که مردان معتاد و زنان افسرده می شوند. علت این مسئله را می توان چنین توضیح داد که مردان برای فراموش کردن مشکلات خود به مواد پناه می برند، درحالی که زنان دائماً به مشکلات فکر می کنند. زنی که مدام درباره منشأ افسردگی خود فکر می کند، تنها به آن دامن می زند؛ در مقابل، مرد افسرده ای که دست به عمل می زند در برابر این بیماری مقاومت می کند و آن را ریشه کن می سازد.
به کمک نظریه نشخوار ذهنی احتمالاً می توان به راحتی درباره علت همه گیری افسردگی به طور اعم و نسبت نامتوازن در این بیماری توضیح داد. در این عصر خودآگاهی، احتمال ابتلا به افسردگی بیشتر است زیرا در این دوره، به شناخت مسائل و مشکلات خود نیز تجزیه و تحلیل آنها بیشتر از انجام فعالیت تمایل داریم.
اخیراً شواهدی ارائه شده است که نقش نشخوارذهنی را در تفاوت میان زنان و مردان افسرده آشکار می سازد. سوزان نولِن – هوئکسِما از دانشگاه استنفورد، مبتکر نظریه نشخوار ذهنی، روش آزمودن نظریه خود را نشان داده است. اکثر زنان در ارزیابی آنچه به هنگام افسردگی انجام می دهند (نه آنچه باید انجام دهند) می گویند: «من سعی کردم وضعیت روحی خود را تجزیه و تحلیل کنم» یا «من سعی کردم بفهمم که چرا دچار چنین احساسی شدم» از طرف دیگر، اکثر مردان می گویند که به کاری مثلاً ورزش یا نواختن موسیقی دست زده اند که از آن لذت می بردند یا اظهار می دارند که «تصمیم گرفتم به وضعیت روحی ام فکر نکنم.»
از پژوهشی به روش خاطره نگاری، الگوی رفتاری مشابهی به دست آمد. در این روش، از زنان و مردان خواسته شد تا بنویسند به هنگام بدخلقی چه کرده اند؟ زنان فکر می کردند و به تجزیه و تحلیل وضعیت روحی خود می پرداختند، مردان ذهن خود را از مسئله منحرف می ساختند. در تحقیقی دیگر، از همس رانی که با یکدیگر اختلاف زناشویی داشتند، خواسته شد تا درباره آنچه به هنگام بروز اختلاف بین ایشان می گذرد، صحبت کنند و گفته های ایشان را ضبط کردند. اکثریت قاطع زنان، احساسات خود را مد نظر قرار می دادند و آنها را بازگو می کردند و تعداد چشمگیری از مردان ذهن خود را به مسئله دیگری معطوف می داشتند یا به هر حال تصمیم می گرفتند به وضعیت روحی خود نپردازند. نهایتاً، در یک تحقیق آزمایشگاهی از تعدادی زن و مرد خواسته شد تا در هنگام عصبانیت، یکی از دو فعالیت زیر را انتخاب کنند: نوشتن واژه هایی که به بهترین شکل حالات روحی آنها را توصیف کند (فعالیتی در جهت افسردگی) و تهیه فهرستی از اسامی ملت ها به ترتیب ثروتشان (فعالیتی در جهت منحرف کردن ذهن). هفتاد درصد زنان فعالیتی را انتخاب کردند که بر احساسات و هیجانات آنها تکیه داشت یعنی نوشتن واژه ها. اما در مورد مردان قضیه کاملاً برعکس بود.
در نتیجه، به نظر می رسد غوطه ور شدن در احساسات و تجزیه و تحلیل آنها در هنگام ناراحتی، توجیه خوبی برای فزونی افسردگی در زنان است. این مسئله نشان می دهد که مردان و زنان به یک اندازه به افسردگی خفیف مبتلا می شوند اما زنان با پرداختن بیش از حد به حالت های روحی خود بیماری خویش را تشدید می کنند؛ ولی مردان با منحرف کردن ذهن خود، مشغول شدن به فعالیتی خاص و چه بسا مست کردن به این وضعیت روحی پایان می دهند.
پس به دو دیدگاه قابل قبول رسیدیم، که طرفداران قابل توجهی نیز دارد. نخست آنکه زنان بیش از مردان بدبینی و درماندگی را می آموزند و دیگر آنکه واکنش اولیه و محتمل تر زنان در برابر مشکلات – یعنی نشخوار ذهنی – به افسردگی می انجامد.
پروفسور مارتین سلیگمن